منتظر مابی خبرانیم زمنزلگه عشق * ای باخبر از بی خبرآور خبری
| ||
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد ... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ... ![]()
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: [ یک شنبه 17 آبان 1391برچسب:قضاوت, داستان قضاوت, داستان, داسانک, مطالب آموزنده, آموزنده, داستان آموزنده, , ] [ 19:47 ] [ علی محمد قاسمی ]
[
|
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |